حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

لباس بالا نافی

یه لباسی هست وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی مانِ (مامان دیگه) برات خریده بود. امروز بعد از چند وقت برات پوشیدم. تا بالای نافت میاد.
25 اسفند 1391

داخو بیگیم

ناخن گیر آوردم ناخناتو بگیرم. اجازه ندادی. ناخن گیر رو برداشته بودی برای خودت. بهت می گم:ناخن گیر رو بده من. می گی: داخو بیگیم(ناخن بگیرم). بهت گفتم :ناخناتو بگیر. ناخن گیر رو می بردی روی انگشتت. گفتم بیا ناخن منو بگیر .ناخن گیر رو اوردی روی انگشتای من گرفتی. برای مامانی ،خاله فائزه و دایی محمد هم ناخنشونو گرفتی و سریع نگاه می کردی ببینی داوطلب بعدی کیه .
25 اسفند 1391

آبه

دیروز چندساعتی رو با خاله فائزه تنها بودی. خاله فائزه کلی باهات بازی های مختلف انجام داده بود. یه تشت آب آورده بود و باهات بازی می کرد.   یه لحظه رفته بود توی آشپزخونه.دیده بود مورچه کوچولو سریع تشت آب رو برداشت و داره دنبالش می ره. بله آب هم ریخته بود روی زمین. خاله فائزه با دلخوری نگاهت کرد و مونده بود بهت چی بگه که برگشتی گفتی: خاله آبه. البته با لهجه ی خودت که می گی :خالَ آبه.
25 اسفند 1391