حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

آشپزی

دیگه خودت برای خودت آشپزی می کنی یه ظرف بر می داری.کشمش و ... (یعنی تقریبا هرچی به دستت برسه )می ریزی توی ظرف.بعد هم در حالی که می گی:"نمکم می ریزیم "  نمک هم به ظرفت اضافه می کنی. بعدم درخواست بشقاب و قاشق می کنی و توی سه تا بشقاب از غذایی که درست کردی می ریزی(که همون کشمش نمکی هست.)و با اصرار از من و اگر باباهم خونه باشی از من و بابا می خوای که غذا بخوریم.بعد هم با کلی ذوق  و برق خوشحالی توی چشمات ما رو نگاه می کنی که غذا می خوریم. حالا که روزه هستیم باید کلی فیلم بازی کنیم که شما فسقلی خانوم فکر کنی از دستپخت شما خوردیم.
25 تير 1393

ماضی بعید

افعال ماضی بعید رو این طوی بیان می کنی که هم فعل بودن و هم فعل اصلی رو صرف می کنی یعنی مثلا می گی: کردم بودم رفتی بودی به جای کرده بودم یا رفته بودی ...
3 تير 1393

آبروریزی

چند شب قبل رفته بودیم رستوران. من رفتم دسشویی. وقتی اومدم بیرون ،بابا اکبر گفت: حنیفا خانوم اومده وسط رستوران وایساده و با صدای بلند اعلام کرده:مامان رفته جیش کنه
3 تير 1393

همکاری

دیگه حسابی خونه داری یاد گرفتی .البته تقریبا از زمانی که شروع به راه رفتن کردی خونه داری می کردی و با مامان توی کارای خونه همکاری می کردی. مثلا غذا درست کردن. هر موقع من بخوام برنج پاک کنم شما هم میای و هی برنجا رو پخش می کنی و به خیال خودت داری برنج پاک می کنی که معمولا برنج از سینی بیرون می ریزه .جدیدا یادگرفتم بهت می گم من آشغالای برنج رو می ریزم گوشه ی سینی و شما بریز توی لیوان.این کارو انجام می دی اما من تند تند باید آشغال تولید کنم که شما برداری وگرنه دوباره خودت هم مشغول برنج پاک کردن می شی. وقتی دارم رنده می کنم شماهم حتما باید رنده کنی.یه سیب زمینی هم شما برمی داری و همزمان با من رنده می کنی. چند روز پیش خودت رفته بودی ر...
14 خرداد 1393

اولین دستپخت دخترم

چند روز قبل بابا اکبر برای نهار خونه نبود. ما هم تصمیم گرفتیم نیمرو بخوریم. وقتی من تخم مرغ از توی یخچال در آوردم شما سریع گفتی:مامان من بشکنم. گفتم باشه. ماهیتابه رو آوردم .من به تخم مرغ ضربه زدم که ترک برداره بعد درحالی که من تخم مرغ رو توی ماهیتابه نگه داشته بودم شما هم تخم مرغ رو باز می کردی تا محتویاتش بریزه توی ماهیتابه. خیلی هم خوشحال بودی و می گفتی :مامان غذا درست کردم. وقتی داشتیم نهار می خوردیم من گفتم:امروز غذا خیلی خوشمزه شده چون شما درست کردی. با شادی مدام می گفتی:خیلی خوشمزه شده. و شب هم برای بابا تعریف کردیم و باز شما با شعف بسیار می گفتی : غذا درست کردم     ...
14 خرداد 1393

استقلال آزادی جمهوری اسلامی

سلام عشق کوچولوم این روزا خیلی خانوم شدی. یعنی از اون موقعا ست که آدم با خودش می گه دیگه می تونی به فیض خواهر بودن نائل بشی. خوب قبلا هم چند بار این خیالات خام رو پروروندم .اما تا یه سرما خوردگی می گیری پشیمون می شم .چون خیلی بی حوصله می شی.و سخت می گذره . این روزا یه کمی مرتب کردن یاد گرفتی.مثلا مدادهات رو خودت جمع می کنی.یه کمی یادگرفتی وسایلات رو جمع کنی. به شدت مستقل شدی.یعنی حتما باید شما برق و کولر و ... روشن و خاموش کنی.و اگر شخص دیگری ازروی نادانی این خبط رو مرتکب بشه باید ضمن این که از دل شما درمیاره دوباره مثلا کولر رو خاموش کنه تا شما روشن کنی. باید خودت برای خودت غذا بریزی.خودت غذاتو  بخوری.   با...
5 خرداد 1393

نهستم

وقت نوشتن ندارم. فعلا همين باشه.توضيحش براي بعد. به جاي اين كه بگي نيستم ،مي گي:نه هستم.
21 ارديبهشت 1393