حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

کوچولو بودی

این روزا خیلی دوست داری برات تعریف کنم وقتی کوچولو   بودی چی کار می کردی. گاهی هم انگشتای پاهات رو جمع می کنی زیر پات که کوچولوتر به نظر برسی . بعضی وقتا هم روی نوک انگشتات می ایستی و می گی :بزرگتر شدم.   یه کار دیگه که علاقه داری اینه که آب بریزی روی اپن و همه اش رو با دستمال کاغذی   جمع کنی .  خوب با یه دستمال هم که روی اپن خشک نمی شه.این قدر دستمال برمی داری تا کامل خشک بشه.   چند روز قبل توی یه مغازه داشتیم خرید می کردیم.شما هم سریع چند تا کفشدوزک آهنربایی برداشتی .   امروز دوباره در یخچال رو باز کردی و آب ریختی روی اپن. همچنان مشغول برداشتن دستمال کاغذی بودی که جعبه ی دستمال رو...
4 مهر 1393

چادر

چند ماهی بود که اصرار می کردی برا ت چادر  مشکی بخریم. خوب توی سن شما خیلی سخته چادر جمع کردن. منم هنوز بلد نیستم . اما به هرحال خیلی اصرار می کردی (نه این که من و بابا اکبر دوست نداشته باشیم ها،نه ما که عشق می کنیم با چادر ببینیمت به خاطر این که خودت سختت می شه فقط)  و ماهم دیگه دلمون نیومد این قدر دوست داری و اصرار می کنی برات چادر نخریم. رفتیم یه چادر برات خریدیم.از توی مغازه که چادر رو سرت کردی دیگه درنیاوردی. پایینش هم خیلی خاکی شد اما باز درنیاوردی. البته که من تمام مدت ناراحت بودم که چادر کثیف  رو درنمیاری و توی ذهنم کلی برنامه چیدم برای دفعه های بعد که راضی ات کنم وقتی چادرت کثیف می شه در بیاری اما را...
22 شهريور 1393

یه پست حال به هم زن

شب اسهال داشتی. نصفه شب هی از خواب بیدار می شدی ناله می کردی و دوباره می خوابیدی. یه بار بعدش نخوابیدی .اومدم بغلت کردم بالا اوردی. فکر کردم حتما دیگه بالا اوردی بهتر شدی و دیگه راحت می خوابی. روی پام خوابت برد . اما یه کم بعد دوباره گلاب به روتون شدی(بالا اوردی) باز خوابوندمت ولی دوباره بیدار شدی و دیدم نه دیگه رسما اسهال استفراغه.احتمالا باز از این ویروسای فصلیه.عید هم همین طوری  شده بود. سریع رفتم سایت دکتر روازاده و داروی اسهال استفرراغ رو پیدا کردم.خدا رو شکر گلپر و اسفند و عرق نعنا و نبات همه رو داشتیم. بابا اکبر سریع دارو رو برات اماده کرد. یه بارم اون یکی گلاب به روتون شدی باز. اسهال خییییییییییلی ش...
22 شهريور 1393

شربت

بابا داشت برامون شربت می ریخت. شما گفتی :من خودم  می خوام برای خودم شربت بریزم. خوب مسلمه که شما بااون دستای کوچولو هر قدرم سعی کنی باز یه کم شربت روی زمین می ریزه. من مثلا برای این که برای شما الگوسازی بشه،گفتم:اکبرجان لطفا برای منم بریز. یعنی مثلا بابا باید برای همه شربت بریزه و ما نباید دست بزنیم بعد شماگفتی: بابا بده من خودم برای مامان بریزم.     ...
24 مرداد 1393

سایز

قبلا شما فقط دو تا سایز بلد بودی: 1- کوچولو(یعنی کوچیک)   2- سَندین(سنگین  یعنی بزرگ)    و بعد از این که سعی کردم بهت یاد بدم  به جای سنگین باید بگی بزرگ؛نتیجه این شد که حالا سه تا سایز می شناسی: 1- کوچولو 2- بزرگ(یعنی متوسط) 3 - سندین (یعنی بزرگ) ...
24 مرداد 1393

تال تُنیم

دیشب بابا نزدیک 4 بود که اومد خونه. البته شما رو 12 خوابوندم اما خودم خوابم نبرده بود. ما 4 تازه خوابیدیم که شما ساعت 5 و نیم بلند شدی و شروع کردی گریه کردن. فکر کردم شاید جیش داری.دستشویی هم بردمت اما باز نخوابیدی. دیگه ما می خواستیم نماز بخونیم .شما هم سجاده و چادرت آوردی و به قول خودت قرآنت رو(یه کتاب کوچولو که دعاهای ماه رمضان رو داره )رو هم آوردی .نماز خوندی و قرآنت رو هم خوندی . بعدم می خواستی خودت سجاده ات رو جمع کنی که خوب بلد نبودی و خیلی طول کشید. بعد دیگه می خواستیم برقا رو خاموش کنیم بخوابیم که شما دست بابا رو گرفتی و بردی آشپزخونه .فکر کردیم آب می خوای یا گرسنه ای. اما به بابا گفتی:بیا تال تُنیم.(یعنی کار کن...
16 مرداد 1393

مدل موی توت فرنگی

داشتم موها تو مرتب می کردم.   گفتی: این جوری نه. پرسیدم:چطوری ببندم موهاتو؟ گفتی:مثل توت فرنگی. گفتم کدوم توت فرنگی؟ گفتی: بنفشه. متوجه شدم ایشون رو می گی. موهات رو همین مدلی برات بستم .اما شما راضی نشدی و گفتی :این شبیه موی بنفشه نیست. آخه بنفشه موهاش تا کمرش هست و فکر کنم شماانتظار داشتی وقتی موهات روبستم موهات تا کمرت برسه گفتم:بیا موهات رو شبیه لیمو درست کنم. با خوشحالی اومدی.منم  موهات رو دو دسته کردم و بافتم. اصلا توی آینه خودت رو نگاه نکردی و مشغول بازی شدی. خیلی هم شادمان بودی که شبیه لیمو شدی. بعد یهو توی در آیینه ای گاز خودت رو دیدی و شاکی شدی که شبیه لیمو نیستی. فک...
16 مرداد 1393

ماشین خندیدن

یه بار داشتی از پنجره بیرون رو نگاه می کردی. یهو با لبخند گفتی :ماشین خندیدن!!! اول اعتنا نکردیم تا این که  چند بار تکرار کردی و مامانی گفت :حنیفا چی رو داره می گه؟ دایی محمد نگاه کرد و دید یه mvm هست که چراغ و جلوبندی اش طوریه که انگار داره لبخند می زنه!!!   ...
25 تير 1393