حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

خاطرات ديشب

ديشب رفتيم پاساژ موقع برگشتن يه آقايي بود سگ اسباب بازي مي فروخت.سگ صدا مي داد و خيلي بامزه راه مي رفت. باباجون به من گفت:براي حنيفا بگيرم؟ من گفتم :نه خيلي اسباب بازي داره باباجون به خودت گفت:حنيفا مي خواي؟ شما هم رفتي نشستي كنار اسباب بازي ها و خيلي خوشت اومده اومده بود.مي گفتي:آره باباجون بگير. بعد يدونه رو انتخاب كرديم .آقاي فروشنده داشت اون رو مي داد بهت كه گفتي: نه ،اون سالمه .   فكر مي كردي كه واقعين هاپوها .بعد اون هاپويي كه آقاهه داشت بهت مي داد چون تكون نمي خورد فكر مي كردي خرابه.به آقاهه مي گفتي كه اين خرابه و اون يكي سالمه .   بعدم بهت مي گفتيم اين باتري نداره .همش منتظر بودي باتري بندازيم بهش . تو...
20 فروردين 1393

خیییییییییییلی وقته برات ننوشتم

سلام عشق کوچولوم عاشششششششششقتم خوردنی من روز به روز داری خانوم تر می شی و جیگر تر و البته مظلوم تر من و بابا گاهی وقت کم می ذاریم برات و خودمون هم از این بابت ناراحتیم و این باعث می شه گاهی شما بی حوصله بشی. خدا از سر تقصیراتمون بگذره. اما دختر قشنگم زندگی مشکلاتی داره که خوب طبیعیه که شما الان متوجه نشی.اما بدون ما از ته ته ته دلمون دوستت داریم و هر چند گاهی کم می ذاریم برات ،اما تمام تلاشمون ر و می کنیم که یه مسلمون واقعی بشی مثل اسمت،انشالله. امیدوارم خدا کمکمون کنه تا ازت غافل نشیم و کم ترین غلفت ممکن رو ازت داشته باشیم.  
25 اسفند 1392

عشق کوچولوی مامان و بابا

خیلی دوست داشتنی و خانوم شدی. گفتم خانوم.وقتی روسری سرم میکنم سریع می: گی:خانوم. چون وقتی می خوام برات روسری بپوشم بهت می گم:بیا روسری بپوشم برات خانوم بشی.   حالا این که شما می گی خانوم یعنی برام روسری بپوش.د یه اصطلاح جالب هم داری .از وقتی شیر شب رو ترک کردی وقتی برقا رو خاموش می کنیم که بخوابیم می  گی:اِشَد  معنی اش این می شه که:منو بذار روی پات تکون بده تاخوابم ببره.   البته من هم بهت می گم بذارمت رو پام؟ وتوهم تازگی یادگرفتی بعداز گفتن اِشَد  خودت فوری می گی :پا.   تو کوچولوی دوست داشتنی مامان و باباهستی و ماحتی یه روز بدون تو روهم  نمی تونیم تصور کنیم. تو زندگی ما رو زیبا ...
2 تير 1392

زنبورک طلایی

کتاب زنبورک طلایی رو تازگی خوشت اومده .شاید 8-9 بار کلا برات خونده باشم . دیروز بابا داشت برات می خوند.آخر هر قسمت صبر می کرد و تو بقیه اش رو می گفتی.حتی بعضی صفحه ها که دوستشون نداشتی و خیلی کم گفته بودی که برات بخونمشون روهم می گفتی.   من و بابایی اون قدر چلوندیم و لهت کردیم که صدای جیغت دراومد. من بچه شیعه هستم و مرغ ماهیخوار رو بلدبودی.اما  این کتاب رو نمی دونستیم این قدر کامل و سریع یاد گرفتی
2 تير 1392

بستنی

رفتی دست باباجون رو گرفتی و گفتی:بَسَنی(بستنی). باباجون بهت بستنی داد . برای این که فرش و مبل ها رو کثیف نکنی یه زیرسفره ای انداختیم که البته مشخصه روی زیرسفره ای ننشستی. باباجون باهات حرف زد  وسرگرمت کرد که بشینی روی زیرسفره ای. یه کم که گذشت بیشتر بستنی رو خورده بودی اما یه کمش مونده بود و داشت اب می شد و نزدیک بود بریزه روی زمین. باباجون یه بشقاب اورد و بقیه ی بستنی رو ریخت توی بشقاب .بعد باقاشق می خواست بهت بستنی بده . اما شما چی می گفتی؟ می گفتی:چَثیپه(کثیفه) خیلی بهت خندیدیم. آخه خانومی که آب رو می  ریزه روی زمین بعد از رو زمین می خوره چه معنی داره بگه کثیفه
2 تير 1392

لاک

قبلا توی خواب برات لاک می زدم. یه مدت هم خودت لاک رو می آوردی که برات بزنم. حالا لاک رو میاری که برات باز کنم بعد خودت برای خودت لاک می زنی. روی ناخونات که لاک می زنی هیچی روی انگشتات هم می زنی. روی هر ناخونت چند رنگ لاک هست. چون یه کم که از یه لاک می زنی می ری یدونه دیگه میاری که برات باز کنم.
25 خرداد 1392

وروجک دوست داشتنی

خیلی خیلی بلا و خوردنی شدی همین الان که من دارم این پست رو می نویسم دستت رو روی قسمت های مختلف صفحه می ذاری و در مورد هر قسمت از صفحه نظر می دی.مثلا می گی توپه و...   داریم مثلا بهت یاد می دیم شیر سه گوش بخوری.آخه دیگه نباید شیر بخوری. یه کم شیر می خوری و بعد نی رو طوری می گیری که شیر بریزه روی فرش. حتما به نظرت خیلی کار جالبیه خوب. تازگی هم کار جدید تری یاد گرفتی. می ری توی اتاق در حال شیر خوردن و من  خیالم راحته که شیر رو روی فرش نمی ریزی . اما یهو می بینم صدایی نمیاد.می فهمم قضیه به این سادگی هاهم نیست. میام توی اتاق و می بینم بله .شیر رو داری خالی می کنی توی کتابخونه با کلی خوشحالی.   ...
25 خرداد 1392

جیا

داشتم درس می خوندم. اومدی گفتی: جیا نگاه کردم دیدم یه جفت جوراب گرفتی دستت و منتظری که من برات بپوشم. با خوشحالی پاهاتو نگاه می کردی و می گفتی: جیا
8 فروردين 1392