حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

چت

داشتیم با باباجون چت می کردیم. وسطش تو اومدی کنترل رو آوردی و گفتی :شی ددی(یعنی سی دی خاله ستاره بذارید برام) بعد مابهت گوش ندادیم که چت کنی. باباجون گفت : بده من برات سی دی بذارم. کنترل رو گرفته بودی جلوی لپ تاب ،دقیقا همون جایی که دست باباجون بود. و منتظر بودی تا باباجون کنترل رو ازت بگیره و سی دی بذاره برات ...
8 فروردين 1392

دَش

رفته بودیم مهمونی . موقع برگشتن یه کفش بچه گونه رو برداشته بودی و می گفتی : دَش (یعنی کفش)  
8 فروردين 1392

یَ یَ یَ

یه کلیپ دیدی که چند تا پسر دارن توی مدرسه می رقصن. دور خودت می چرخی و یه کمی دستاتو تکون می دی. خیلی می چرخی .شاید 20 -30 دور می چرخی و از ما می خوای که برات دست بزنیم. همه رو یکی یکی نگاه می کنی و حواست هست که همه حتما دست بزنن.هرکسی که دست نزنه بهش تذکر می دی. و خودت هم آواز می خونی : یَ یَ یَ یَ یَ
8 فروردين 1392

بَشه قا

    ی ه روز تلویزیون روشن بود . برنامه ی کودک و نوجوان بود. مجری گفت :بچه ها (حالا هرچی ،بقیه شو یادم نمیاد چی گفت.) دیگه از اون به بعد بعضی وقتا که داری (مثلا) صحبت می کنی یهو وسط حرفات می گی : بَشه قا.یعنی بچه ها.  
26 اسفند 1391

ملوان زبل

ا لان که من داشتم چند تا پست قبلی رو می نوشتم خاله فائزه داشت بهت صبحانه می داد. رکورد رو زدی. دوازده و ربع بیدار شدی.البته شب هم نزدیک 1 خوابیده بودی. می رفتی بغل خاله فائزه سرپا وایمیسادی .خاله می گفت:حنیفا چی کار می کنی.جواب می دادی: بالا.   با قاشق کرکه برمی داشتی می خوردی خودت. یه قاشق چایخوری نصفه کره برداشته بودی .با خوشحالی قاشق رو گذاشتی توی دهنت.دقیقا انگار ملوان زبل داره اسفناج می خوره.
26 اسفند 1391

صیدا می ده.

د اشتم با لپ تاب کار می کردم. صداش قطع شده بود. به دایی محمد گفتم :لپ تاب صدا نداره. دیگه کفشدوزک خانوم هروقت لپ تاب رو می بینه می گه:صدا می ده.
26 اسفند 1391

چاقّو

وقتی می خوای به چاقو دست بزنی بهت می گم که چاقو خطرناکه و کوچولوها نباید بهش دست بزنن. و با خوش خیالی فکر می کنم شما کاملا متوجه شدی و حرفمو گوش می دی. دیروز خاله فائزه داشت سالاد درست می کرد. مورچه کوچولو هم مدام می خواست چاقو رو از دستش بگیره. خاله داشت می رفت که چاقو رو برداره ببره از دست شما. افتاده بودی دنبال خاله و می گفتی : چاقّو.
26 اسفند 1391

سمانا

ب عضی وقتا می گفتی :سَمانا نمی دونستیم یعنی چی. تا فهمیدیم یعنی: سلام علیکم حالا دیگه می گی :سَدام اما ما هنوز به جای سلام می گیم:سمانا به جای سلامتی می گیم:سَمانتی. به جای سلام برسون می گیم:سَمان برسون. ...
25 اسفند 1391